بعضیا تا به یه درجه از تحصیلات میرسن یا یه مدرکی می گیرن ،انتظار دارن که دیگه دست به سیاه و سفید نزنن و بلافاصله یه کار در رابطه با تحصیلاتشون براشون فراهم بشه....یا بعضیا فکر میکنن چون یه دیپلم یا لیسانس گرفتن ،دیگه از دماغ فیل افتادن و حتما باید پشت میز بشینن...باور کنید بعضی از مشکلات اقتصادی(نه همش،بعضیاشم مربوط به دولت و حکومته)مربوط به خودما ایرانی هاست.خصلت تنبلی که داریم باعث میشه که اونطور که باید از مواهب خدادای مملکتمون استفاده نکنیم.بله از ماست که بر ماست.جوونای ما اگه به این نکته برسن که از این ستون تا اون ستون فرجه و نباید یه گوشه ای نشست تا همه چیز خودش فراهم بشه ؛بلکه حرکت کنن -کاری بکنن تا عجالتا تا اون موقع که کار مورد نظرشون پیدا بشه ،بیکار نباشن ،اونوقت خدا هم بهشون لطف میکنه و........
به این داستان توجه کنید:
به گذشته پرمشقت خویش مى اندیشید، به یادش مى افتاد که چه روزهاى تلخ و پرمرارتى را پشت سرگذاشته ، روزهایى که حتى قادر نبود قوت روزانه زن و کودکان معصومش را فراهم نماید. با خود فکرمى کرد که چگونه یک جمله کوتاه فقط یک جمله که در سه نوبت پرده گوشش را نواخت ، به روحش نیرو داد و مسیر زندگایش را عوض کرد و او و خانواده اش را از فقر و نکبتى که گرفتار آن بودند نجات داد.
او یکى از صحابه رسول اکرم بود. فقر و تنگدستى بر او چیره شده بود. در یک روز که حس کرد دیگر کارد به استخوانش رسیده ، با مشورت و پیشنهاد زنش تصمیم گرفت برود و وضع خود را براى رسول اکرم شرح دهد و از آن حضرت استمداد مالى کند.
با همین نیت رفت ، ولى قبل از آنکه حاجت خود را بگوید این جمله از زبان رسول اکرم به گوشش خورد:(هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى کنیم ، ولى اگر کسى بى نیازى بورزد و دست حاجت پیش مخلوقى دراز نکند، خداوند او را بى نیاز مى کند)
آن روز چیزى نگفت . و به خانه خویش برگشت . باز با هیولاى مهیب فقر که همچنان بر خانه اش سایه افکنده بود روبرو شد، ناچار روز دیگر به همان نیت به مجلس رسول اکرم حاضر شد، آن روز هم همان جمله را از رسول اکرم شنید:(هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى کنیم ، ولى اگر کسى بى نیازى بورزد، خداوند او را بى نیاز مى کند)
این دفعه نیز بدون اینکه حاجت خود را بگوید، به خانه خویش برگشت ، و چون خود را همچنان در چنگال فقر ضعیف و بیچاره و ناتوان مى دید، براى سومین بار به همان نیت به مجلس رسول اکرم رفت ، باز هم لبهاى رسول اکرم به حرکت آمد و با همان آهنگ که به دل قوت و به روح اطمینان مى بخشید همان جمله را تکرار کرد.
این بار که آن جمله را شنید، اطمینان بیشترى در قلب خود احساس کرد. حس کرد که کلید مشکل خویش را در همین جمله یافته است . وقتى که خارج شد با قدمهاى مطمئن ترى راه مى رفت . با خود فکر مى کرد که دیگر هرگز به دنبال کمک و مساعدت بندگان نخواهم رفت . به خدا تکیه مى کنم و از نیرو و استعدادى که در وجود خودم به ودیعت گذاشته شده استفاده مى کنم و از او مى خواهم که مرا در کارى که پیش مى گیرم موفق گرداند و مرا بى نیاز سازد.
با خودش فکر کرد که از من چه کارى ساخته است ؟ به نظرش رسید عجالتا این قدر ازاو ساخته هست که برود به صحرا و هیزمى جمع کند و بیاورد و بفروشد. رفت و تیشه اى عاریه کرد و به صحرا رفت ، هیزمى جمع کرد و فروخت . لذت حاصل دسترنج خویش را چشید. روزهاى دیگر به این کار ادامه داد تا تدریجا توانست از همین پول براى خود تیشه و حیوان و سایر لوازم کار را بخرد. باز هم به کار خود ادامه داد تا صاحب سرمایه و غلامانى شد.
روزى رسول اکرم به اورسید و تبسم کنان فرمود:(نگفتم هرکس از ما کمکى بخواهد ما به او کمک مى دهیم ، ولى اگر بى نیازى بورزد خداوند او را بى نیاز مى کند. داستان راستان استاد شهید مطهری داستان دوم